اخبار و لینکهای جالب (گودر و ...)

۱۳۹۱/۰۱/۰۱

هفت سيني از سروش و سيمرغ و سرو و سياوش


هفت سيني از سروش و سيمرغ و سرو و سياوش
عموي من زنجيرباف بود. او همه زمستان برف ها را به هم بافت و سرما را به ســرما، گره زد و يخ را به يخ دوخت. و هي درختان را به زنجير کشيد و پرنده ها را به بنـد و آدم ها را اسير کرد. جهان را غــــل و زنجير و بند و طناب او گرفـــت. ما گفتيــــم: اي عموي زنجــــيرباف! زنجيرهايت را پاره کن که زنجير، سزاوار ديوان است، نه آدميـان که آزادي، سرود فرشتگان است و رهايي، آرزوي انسان.او نمي شنـــيد، زيرا گرفتار بندهاي خود بود و هيچ زنجيربافي نيـــست که خود در زنجير نباشد.
فصلي گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکــــه ســـرود رهــــايي ديگـران را ســـر مي دهد، خود نيز طعم رهايي را خـــواهد چشيد.پـــس زنجيرهاي خــود را پاره کرد و زنجيرهاي ديگران را هم. و آنها را پشت کوه هاي دور انداخت.
پرنده آزاد شـــد و درخت آزاد شد و بابا آمد، با صداي بابونه و باران با صداي جويبار و قناري. و با خـــود شـــکوفه آورد و لبخند.عموي زنجيرباف، زنجيرهاي پوسيده و خودِ کهنه اش را دور انداخـــت؛ و از جهان نام تازه اي طلب کرد و از آن پس ما او را نوروزصدا کرديم.
نام مادرم ، بهار است. و ما دوازده فرزنـــديم. خواهر بزرگم، فروردين و برادر کـــوچکم، اسفنــــد است. پــــدرم، بازگشته است، پيروزو *عمويم نوروز*، پيش ماست. و مادر به شـکرانه اين شـــادماني، سفره اي مي چيند و جشني مي گيرد.
اولين سين سفره ما سيـبي سرخ اســـت که مادر آن را از شاخه هاي دورِ آفرينش چيده است، آن روز که از بهشــت بيرون مي آمد. ما آن را در سفره مي گذاريم تا به ياد بيـاوريم که جهان با سيــبي سرخ شـــروع شد، همرنگ عشق.مادر سکه هايي را در ظرف مي چيند، سکه هايي از عهد سليمان را، سکه هايي که به نام خدا ضرب خورده است و مي گويد: باشد که به ياد آوريم که تنها خدا پادشاه جهان است و تنها نام اوست که هرگز از سکه نمي افتد و تنها پــيام آوران اويند که بر هستي حکومت مي کنند و سکه آنان اســـت که از ازل تا ابـد، رونـــق بازار جهان اسـت.مادر به جاي سنبــــل و به جاي سوســن، گياه سيـــاووشان را بر سفـره مي گذارد، که از خون سياوش*روييده است. اين *سومين سينهفت سين ماست. تا به يادآوريم که بايد پاک بود و دليــــر و از آتش گذشـــت و بدانيم که پاکان و عاشقان را پرواي آتش نيست. مادر مي گـــويد: ما عاشـــقي مي کنـــيم و پاکي، آنقـدر تا سوگ سياووش را به شور سياووش بدل کنيم.
و سيـــن چهـــارممان، ســرود سروش است تا از سبزپوشان آسمان يادي کنيم و ياري بخواهيم که جهان اگر سبز است، از سبــزي آنان اســــت و هر ســـبزه که هر جا مي رويد از ردّّّّّ پاي فرشتـــه اي است که پا بر خاک نهاده است.مادر، تنگ بلور را از آب جيحون پر مي کند و ماهي، بي تاب مي شود. زيرا که ماهيان بـــوي جوي مــوليان را مي شناسند. و ما دعا مي کنيم که آن ماهي از جوي موليان تا درياي بيکران، عشق را يکريز شنا کند.مادر مي گويد: ما همه ماهيانيم بي تاب درياي دوســت.مادر، پري از سيمرغ بر سفره مي گذارد تا به يادمان بياورد که سفري هســـت و سيـــمرغي و کوه قافي و ما همه مرغانيم در پي هدهد. باشد که پست و بلند اين سفر را تاب بيــاوريم که هر پرنده سزاوار سيمرغ است.مبادا که گنجشــکي کنيم و زاغي و طاووســـي، که سيــــمرغ ما را مي طلبد.
مـــادرم، شاخــــه اي سرو بر ســـفره مي نشـاند که نشان سربلندي اســـت و مي گويد: تعلـــق بار است، خمـــــوده و خمـــيده تان مي کـــند. و بي تعلقي سرافرازي. و سرو اين چنين اســـت، بي تعلق و سرفراز و آزاد. باشد که در خاک جهان سرو آزاد باشيم.سين هفتم هفت سيــــن مان، سرمه اي اســـت از خاک وطن که مادر آن را توتياي چشمش کرده است. ما نيز آن را بر چشم مي کـــشيم و از توتياي اين خاک است که بينا مي شويم و چشم مان روشن.
مادر آب مـــي آورد و آييـــنه و قرآن، و ســـپند را در آتشـدان مي ريزد و گرداگرد اين سرزمين مي چرخاند، سپندي براي دفع چشم زخم آنکه شـــور و شـادي و شکوه اين سرزمين را نتواند ديد...
عرفان نظرآهاری 
(با سپاس از The Little Prince).