اخبار و لینکهای جالب (گودر و ...)

۱۳۹۲/۰۹/۲۵

"یلدا" در آذربایجان


به اعتقاد مردم آذربایجان در این مدت سرمای زمستان به اوج خود می‌رسد و این امر برای كشاورزان كه افزایش محصولات تابستان آنها بستگی به اوج سرمای زمستان دارد، بسیار خوشایند است. در «چله كوچك» از شدت سرما كاسته می‌شود و مردم آذربایجان شب اول چله را نیز جشن می‌گیرند چرا كه این چله نویدبخش آمدن بهار و آغاز سرزندگی، شادابی و كار و تلاش است.

اگر چه هم‌اكنون جشن شب چله، در شهرهای آذربایجان، تاحدودی رنگ و بوی باستانی و سادگی خود را از دست داده، اما در برخی از روستاها و شهرهای كوچك آذربایجان، رسم شب چله، به همان حلاوت گذشته باقی است. جمع شدن دور كرسی، رفتن به منزل بزرگ خانواده و ایل و طایفه، برگزاری مراسم جشن و عروسی در این شب، برگزاری برخی مسابقات هیجان‌انگیز نظیر اسب‌سواری، تیراندازی از جمله آنهاست. حتی وقتی ساكنان ساده و بی‌ریای روستا، دور كرسی جمع می‌شوند، دست از شوخی‌ها و نقل روایات و «تاپماجالار» و «بایاتیلار» برنمی‌دارند. هشاید نقل این تاپماجالار (معماها) و بایاتیلار (دوبیتی‌های آذری) یكی از مشخصه‌های شب چله باشد اما هندوانه مهم‌ترین مشخصه «چله» است.

هندوانه سمبل شب چله
اولین چیزی كه از یادآوری شب چله به ذهن خطور می‌كند، حضور «هندوانه» در این مراسم است. هندوانه مظهر شیرینی، خونگرمی، سرسبزی و سرخ‌فامی، شادابی و سرزندگی است. «هندوانه» برای شب چله لازم است و این رسمی است كه تاكنون بدون تغییر باقی مانده است. از همین روست كه می‌توان در میان «خوانچه‌های خانواده داماد برای خانواده عروس هنوز آن را مشاهده كرد!

 خوانچه
«خوانچه» و یا به تلفظ «آذربایجانی‌ها»، «خونچا» به تحفه‌ای گفته می‌شود كه خانواده داماد در شب یلدا برای خانواده تازه‌عروس می‌فرستد. در میان این خوانچه، علاوه بر هندوانه می‌توان تحفه‌های رنگارنگ نظیر پارچه‌های حریر و گرانقیمت، میوه‌ها و شیرینی‌های متنوع و آجیل را مشاهده كرد برخی از آذربایجانی‌ها و به ویژه «تازه‌داماد» در چنین شبی سعی می‌كند ذوق هنری خود را به رخ خانواده عروس و به ویژه عروس‌خانم بكشد! به همین خاطر، هندوانه را به شیوه زیبا، جالب و شورانگیزی، تزئین می‌نماید!

 آجیل هم یكی دیگر از ملزومات شب چله است. آجیل آذربایجان كه به لحاظ كیفیت و تنوع، زبانزد خاص و عام است همواره حضور موثری در این مراسم دارد. در سال‌های دور، تنقلات شب چله، به تخمه، پشمك، سنجد، قیسی، برگه زردآلو، بادام و گردو ختم می‌شد. اما اكنون، در سفره شب یلدای مردم آذربایجان انواع آجیل‌های تشریفاتی! نظیر: پسته، فندق، مغز بادام و گردو و انواع میوه‌های گرمسیری نظیر، پرتقال، نارنگی، و حتی موز و نارگیل را می‌توان مشاهده كرد.

 در قدیم‌الایام، نه از سردخانه‌های مجهز خبری بود و نه از حمل و نقل سریع و پیشرفته امروزی كه بتوان در اسرع وقت هندوانه را از مناطق گرمسیر به مناطق سردسیر انتقال داد. به همین منظور مردم آذربایجان در اواخر فصل برداشت محصول هندوانه، چند عدد هندوانه درشت و مرغوب را بر روی بوته، در «بوستان» حفظ می‌كردند. كشاورزان آذربایجانی، روی این هندوانه را برای این كه از گزند سرما و حیوانات موذی در امان بمانند، با خار و خاشاك و بوته‌ها می‌پوشاندند و در شب یلدا از این هندوانه‌ها استفاده می‌كردند. اما اكنون هندوانه مردم آذربایجان، از شهرهای گرمسیری نظیر: میناب، دزفول و اهواز تأمین می‌شود.

از ادبیات آذربایجان
شهریار؛ شاعر شیرین سخن آذربایجان شب‌نشینی‌های زمستان و نقل داستان‌ها و روایات را در منظومه پایدار «حیدربابایه سلام» چنین به تصویر منظوم كشیده است:

قــــاری‌ننه گئجـه نــاغیل دینـــده       كولك قالخوب قاپ باجانی دوینده
من قــاییدوب بیرده اوشــاق اولیدیم       بیر گول آچوب اوندان سورا سولیدیم

 در میان عامه مردم نیز «بایاتی»ها و اشعار منظوم متنوعی رواج دارد كه از جمله آنها می‌توان به این «بایاتی» اشاره كرد:

چیله چیخار بایراما بیر آی قالار      پینتی آرواد قوورمانی قـــورتارار
گئدر باخار گودول ده یارماسینا       باخ فلكین گردش و غوغاسینا

ترجمه: وقتی «چله» تمام شد یك ماه به عید باقی می‌ماند. زن بدسلیقه گوشت‌های ذخیره خود را تمام می‌كند. به «بلغورهای» انبار روی می‌آورد و اینك تو نظاره كن گردش و غوغای فلك را

منبع: لقمه به نقل از ایسنا

۱۳۹۲/۰۵/۲۳

اسطوره مشی و مشیانه به زبان ساده

مشی و مشیانه از اسطوره های ایرانی باستان را میتوان آدم و حوای ایرانی نامید که روایت خلقت انسان است. این اسطوره را میتوانید در مشی و مشیانه، سه گانه روز اول عشق (محمد محمدعلی، انتشارات کاروان، ۱۳۸۷) بخوانید. در اینجا خلاصه ای از این اسطوره به زبان ساده را از قلم نگارنده میخوانید:
مشیانه زن است و می‌گوید: هیچ چیز این زمین و آسمان بی‌معنا نیست. حتی کور سوی ستاره‌ای در شب‌های طوفانی، یا روزهای آرام و مه‌آلود، حتی آن گل‌های خودرو در کنار جویبار، یا این تک برگی که هم اکنون از درخت گردوی همسایه به حیات خانه من افتاد، هیچ چیز بی‌معنا نیست. چرا که من به عنوان یک انسان، یک آدم، یک زن، بی‌معنایش نمیدانم. من آمده‌ام که به این زمین و زمان معنا بدهم یا معنایی بیرون بکشم و زندگی‌‌ام را با همه رنج‌ها و شادی‌هایش زیبا و با معنا کنم. تصور بفرمائید، این جهانی ‌که ما در آن زندگی ‌می‌کنیم، در روز اول، یا روزی که قرار بود انسان به زمین بیاید، سراسر نور بود و روشنایی. کوه‌ها و دره‌ها و درخت‌ها و آب‌ دریاها و آبشارها، همه پاک و پاکیزه، ساخته و پرداخته و آفریده شده اند. هنوز از تیرگی و تاریکی‌، بیماری و پلشتی خبری نیست. باز هم تصور بفرمایید، در آسمان ها، در آن بالا بالا ها، هورمزد یا اهورامزدا(برای ما فرقی ‌نمیکند کدام) آماده است شاهکارش را جان ببخشد و به این زمین و زمان معنا بدهد. اهورامزدا ، روح کیومرث (پدر بزرگ مشی‌و مشیانه و من و شما) را پیش می‌خواند و جان می‌بخشد. گاو بزرگی را هم پیش می‌خواند و به او هم جان می‌بخشد. به کیومرث می‌گوید تو سر آغازی و همه مردمان از پشت تو به وجود می‌آیند. پس، هورمزد یا اهورامزدا، در جهان سراسر نور، هر دو را در یک زمان به زمین می‌‌فرستد. به زمین داییتی (داییتی کجاست؟ دو نقل قول هست. یکی‌می‌گوید حوالی دشت آمودریا یا جیحون و سیحو‌ن ودیگری آن را حوالی تبریز و رضائیه امروزی می داند...). باری ، آن دو به زمین فرود می‌آیند. کیومرث و گاو، تن‌ خود را در آبشاری پاک و پاکیزه میشویند. کیومرث، با انگیزۀ تجربه اندوزی و یافتن جفت مناسب و بوجود آوردن مشی ‌و مشیانه و پادشاهی بر مردمان به حرکت در می‌‌آید. گاو هم برای پیدا کردن جفت مناسب تا گاوان دیگری بیافریند و در خدمت فرزندان آدمی ‌چون کیومرث باشد. هر دو به حرکت در می‌‌آیند. هر دو سالیانی چند، سراسر ایران ویج را می‌‌گردند. هر دو از میوه درختان میخورند و خواب و خوراک را تجربه می‌‌کنند. تجربه‌ها می‌‌آموزند تا در اختیار فرزندان خود قرار بدهند. اما هرچه می‌‌چرخند و هر چه می‌‌گردند از جفت مناسب خود خبر و اثری نمی‌‌یابند. ساده دلانی هستند که نمی‌دانند عمرشان فقط و فقط سی سال تعیین شده است و خود پیش در آمد انسان‌ها و حیوان‌های مفیدی هستند که در آینده می‌‌آیند. هر دو خسته و درمانده، سر رو به آسمان بلند می‌‌کنند. نخست آرام و سپس به صورت گلایه و سرانجام به صورت فریادی اعتراض آمیز به اهورامزدا یا هورمزد، می گویند مگر تو برای ما وظیفه تولید مثل معین نکرده ای؟ مگر تو نگفتی جفتی مناسب به ما میدهی ‌و فرزندان ما سروران زمین و زمان خواهند شد؟ پس کو آن جفت مناسب تا با ما در آمیزند و به این زمین و زمان معنا بدهند؟ با آغاز سخنان پرخاش گونه و گلایه آمیز کیومرث و گاو، اهریمن که نماینده تاریکی‌است، از خواب بیدار می‌‌شود و تازه می‌‌بیند، اهورا مزدا یا هورمزد، برای خود جهانی ‌ساخته سراسر نور و روشنایی و عنقریب است که نسلی از بشر برروی زمین مستقر سازد و دمار از روزگار او در آورد. پس به صورت ماری عظیم الجثه از عمق تاریکی و از زیر آب‌ها‌، خود را به سطح زمین می‌رساند. نخست آب دریا‌ها را شور میگرداند. سپس به درختان شته و امراض دیگر می‌ریزد. زمین را از جانوران موذی و زهر آگین انباشته می‌کند و گرسنگی و تشنگی را به کیومرث و گاو مستولی می‌سازد. اهریمن نخست، به گاو حمله می‌‌کند. علف‌های پیرامونش را مسموم می‌‌سازد. او را می‌‌کشد. غافل از آن که گاو به سبب داشتن طبع گیاهی، همین که می‌‌میرد و جسمش جذب زمین می شود، از اندام‌هایش ۵۵ نوع غله و ۱۲ نوع گیاه شفابخش از زمین می‌‌روید و یاران اهورا مزدا یا اورمزد، نطفه گاو را به ماه می‌‌برند و به صورت انواع حیوانات مفید از جمله دو گاو نر و ماده در می‌‌آورند و ۲۷۲ حیوان مفید اعم از مرغان هوایی و ماهیان دریایی‌ جان می‌‌گیرند. بعد از مرگ گاو، اهریمن به سراغ کیومرث می‌‌آید. انواع دردها را به جان او سرازیر می‌‌کند تا از پشت او انسان هایی با نام مشی ‌و مشیانه به وجود نیایند و ذکر اهورامزدا نگویند. اما کیومرث، در آخرین لحظه حیات، در حال ذکر اهورا محتلم می‌‌شود. نطفه او می‌‌ریزد بر زمین، و مادر زمین یا زمینِ مادر، نطفه او را در خود می‌‌گیرد تا مشی ‌و مشیانه را بوجود آورد. از اندام کیومرث، معدن‌های زرّ و سیم، آهن، روی، قلع، سرب و الماس و آبگینه به وجود می‌‌آید و چهل سال بعد، از زمینی که نطفه کیومرث بر آن ریخته بود، شاخه گیاه ریواس می‌‌روید. ریواس گیاهی بود که یک ساقه و پانزده برگ داشت به نشانه ۱۵ سالگی... ساقه ریواس آرام آرام رشد می‌کند، و به شکل دو آدم، دو انسان مشاهده می‌‌شود. معلوم نیست کدام زن است و کدام مرد. هر دو برابر، هر دو مساوی، هر دو همقد و همشکل، و در همان نقطه موسوم به داییتی چشم به جهان می‌‌گشایند و از تنه سبزشان جدا می‌‌شوند. در آبشار پیش رو سر و تن ‌هم را می‌‌شویند. ۳۰ روز گرسنه می‌‌مانند، تا به حرکت در آیند. اهورامزدا به آنان گفته است، وظیفه‌شان سکونت بر روی زمین و زاد و ولد است. آن دو هم چون کیومرث از میوه درختان می‌‌خورند و اندک اندک تغییراتی در ظاهر خود مشاهده می‌‌کنند. یکی ‌موی پشت لبش سبز میشود، آن دیگری آرام آرام سینه هاش بر جسته می‌‌شود. یکی ‌آرام آرام بازوهایش بزرگ و قوی می‌‌شود، آن یکی ‌ران هایش... روزها و شب ها، باز هم میوه درختان می‌‌خورند و از چشمه‌های پاک و پاکیزه آب می‌‌نوشند و زیر نور مهتاب، می‌‌خوابند و به ستاره‌ها نگاه می‌‌کنند. سرانجام این دو هم خسته و درمانده می‌‌شوند که چرا اهورامزدا، نمی گوید چگونه به وظیفه شان عمل کنند! روزی که از فرط درماندگی می‌‌خواهند به درگاه اهورامزدا اعتراض کنند، سر راه خود بزی سفید مو می‌بینند. مشیانه به پستان‌های بزرگ بز نگاه می‌‌کند. مشی‌که قوی تر بود، بز را بر تخت سنگی‌ قرار می‌‌دهد. شیر از پستان بز می‌‌چکد. دهان نزدیک می‌‌کند و می‌‌چشد. هر دو می‌‌خورند. مزه شیرین آن را زیر دندان مزه مزه می‌‌کنند. قوت می‌‌گیرند. به قصد در آمیختن کشتی‌می‌‌گیرند. مشی‌که مرد بود و به مرور جسمش قویتر شده بود، سرانجام مشیانه را بر زمین می‌‌زند. اما هنوز نمی‌داند جایزه‌اش چیست. حوصله‌شان سر میرود. سر به سوی‌آسمان بر می‌‌دارند که ‌ای اهورامزدا! ‌ای اورمزد! ‌ای آن که آن بالا نشسته‌ای چرا سکوت می‌‌کنی‌؟ چرا نمی‌‌گویی کیومرث با جفتش چه کرد تا ما آن کنیم و بچه دار شویم؟ آن دو نمی‌‌دانستند اندام‌های درونی‌‌شان کامل نیست ( توجه به تکامل ). ندا می‌‌آید. شما‌ها گناه کردید. من شما را گیاه خوار آفریدم. شما به تحریک اهریمن شیر خوردید... هر دو پیش خود گفتند باشد نمی‌‌خوریم. اما سوال اصلی ‌همچنان باقی‌بود. ما چه زمان و چگونه درهم می‌‌آمیزیم و بچه دار می‌‌شویم؟ ... روزها می‌‌گذرد و آن دو در گشت گذار بر روی زمین، روزی سر راه خود، گوسفندی تیره رنگ و آواره می‌‌بینند که پستانی پر شیر ندارد تا بخورند یا نخورند. نمی‌‌دانند با آن بز سرگردان چه کنند. ناگاه باز یا عقابی بالا سرشان به پرواز در می‌‌آید و کبوتری شکار می‌‌کند و پیش چشمان آن دو، شکمش را پاره می کند و گوشتش را می‌‌خورد. هر دو با عقل ناقص خود در مییابند این یک راهنماست. حالا مانده‌اند از سوی اهریمن است یا اهورا؟ هر چه به آسمان چشم میدوزند و گوش می‌‌سپارند، نه آثاری از اهورا می‌‌بینند نه اهریمن. پس سنگ تیزی مییابند و شکم گوسفند تیره مو را می‌‌درند بله شکم گوسفند را پاره می کنند. هر دو گوشت خام را اندکی‌می‌‌خورند و گرسنه پس میزنند که این خوراک آدمیزاد نیست. ناگاه آسمان رعد و برق می‌‌زند و جرقه و آذرخشی بر درختی می‌‌افتد و آن‌ها سوزندگی آتش را کشف می‌‌کنند. حس زنانه به مشیانه دستور می‌‌دهد، گوشت را به آتش بیندازد. که می‌‌اندازند و میخورند و سیر می‌‌شوند و قوت میگیرند تا می‌آیند با هم کشتی ‌بگیرند، ندا می‌‌آید، چرا گوشت خوردید؟ خوردن گوشت هم از حیله‌های اهریمن بوده است و... هر دو رو به آسمان فریاد می‌‌زنند، تو ‌ای اهورامزدا!‌ ای هورمزد! نگفته بودی گوشت نخورید و ما گناه ندانسته کردیم. اما وظیفه زناشویی ما چه شد؟ اهورامزدا بر آن دو خشم می‌گیرد و آنان را ۵۰ سال به همان حال نگاه می‌دارد. در این فاصله، بهار و تابستان و پائیز و زمستان‌ها را از سر می گذرانند، دیگر می‌‌دانند زمستان‌ها می‌بایست با برگ و الیاف درختان خود را بپوشاند و از چوب درخت ظرف چوبی بسازند و سر پناه داشته باشند. پس به غار‌ها پناه بردند. تابستان‌ها بر اثر گرما در آب‌ها شنا کنند و ... در پایان ۵۰ سال از بس بی‌خود و بی‌جهت با هم گلاویز شده بودند، با سر و صورتی‌زخمی از هم بدشان می‌‌آمد که ناگهان فرمان آمد چه باید بکنند! و آن کردند که اهورامزدا وظیفه کرده بود. گویند اولین فرزندان آن دو یک دختر و پسر بسیار شیرین بودند که یکی ‌مشی‌و یکی هم ‌مشیانه خوردند. اهورامزدا فرمان داد، فرزندان خود را نخورید. پس آن دو فرزندان خود را بزرگ کردند. اولین جفت فرزندان آن دو، سیامک و شک بودند. در بعضی نسخه‌ها آمده سیامک و سامی بودند که با هم ازدواج کردند. مشی ‌و مشیانه پس از صد سال زندگی‌ جان به جان آفرین دادند . اما نسل بشر ادامه یافت و رسید به آن جا که پس از سیامک، هوشنگ پیشدادی آمد و سپس طهمورث دیوبند و سرانجام جمشید جم ایرانی که مراسم نوروز باستانی را ساخت و توسط ضحاک ماردوش سقوط کرد. 

۱۳۹۲/۰۵/۱۸

داستان کلاه گذاشتن و کلاه برداشتن

نادرشاه افشار بعد از فتح هندوستان مجداد تاج سلطنت را بر سر محمد شاه هندی گذاشت، بدین ترتیب که تاج سلطنت محمد شاه را که به چند میلیون جواهر مرصع و مزین بود برداشته، برسر خود نهاد و تاج خود را که ساده و در جوف آن نعل پاره ها برای حفظ سر، از خطر شمشیر گذاشته شده بود و قیمتی نداشت برسر محمد شاه گذاشت، از قضا کلاه نادر آنقدر گشاد بود که تا بینی محمد شاه زیر کلاه پنهان شد.

(داستانهای امثال-صفحه ۱۴۴)

و اینطوری بود که «فلانی سر فلانی کلاه گذاشت»، «فلانی کلاه فلانی را برداشت» و «فلانی کلاه گشادی سرش رفت» و مانند آن ورد زبانها شد!

۱۳۹۱/۱۲/۰۲

انتخاب هفت سین اصیل


نمودار ساده ای ساختم که بدونید کدوم سین هفت سین اصیل و باستانی هست و کدوم بعدا اضافه شده.

میبینید که سیب، سیر، سرکه، سماغ، سمنو، سبزه و سنجد که هفت سین اصلی هفت سین هستند با این نمودار تایید همخونی دارن و سکه (روییدنی نیست و نام عربی دارد) و سنبل (نام عربی) اصیل نیستن. سمنو درسته که روییدنی نیست ولی تماما از جوانه گندم تهیه میشه که روییدنی هست.

البته این برای اطلاعات عمومی بود. همه دوست داریم پولدار بشیم و فکر نکنم کسی از اینکه سکه تو سفرش باشه ناراحت بشه. و اگه شما هم جای سردسیر باشید فکر نمیکنم از بوی سنبل، بوی عید، بدتون بیاد.

اینم یک مقاله جالب در مورد پیشینه ماهی در سفره هفت سین در پی این جو برداشتن ماهی از سفره هفت سین که چند سال مد شده.

سال نو پیشاپیش مبارک!

۱۳۹۱/۱۱/۲۶

روز عشق: سپندارمذگان نه ولنتاین

بهمن ۹۰:
از خبرگزاری میراث فرهنگی: اسفندگان جشن پاسداشت عشق و زميناسفندگان جشن پاسداشت عشق و زمين
 بازهم از خبرگزاری میراث فرهنگی: فریدون جنیدی: 29 بهمن تا 5 اسفند را هفته عشق و مهرورزي بناميم

بهمن ۸۹: ظاهرا ۲۹ بهمن تاریخ صحیح تره (مقاله میراث فرهنگی هم میگه ۲۹ بهمن). بهرحال من متن رو درست کردم. ولی متاسفانه بنظر میاد همه دوستان بجای اینکه اصل مطلب رو بگیرن فقط سر این باهم جنگ دارن که ۲۹ بهمن درسته یا ۵ اسپند...

بهمن ۸۸: از خبرگزاری میراث فرهنگی: اسپندارمذگان،روز قدرداني از زن و زمين

و حالا اصل متن که خیلی جالبه (و خیلی مهم):

روز ۲۹ بهمن (Valentine) در تقويم جديد ايراني مصادف است با روز ۵ اسفند تقویم قدیم که "سپندار مذگان" يا "اسفندار مذگان" نام داشته است. فلسفه بزرگداشتن اين روز به عنوان "روز عشق" به اين صورت بوده است كه در ايران باستان هر ماه را سي روز حساب مي كردند و علاوه بر اينكه ماه ها اسم داشتند، هريك از روزهاي ماه نيز يك نام داشتند. بعنوان مثال روز اول "روز اهورا مزدا"، روز دوم، روز بهمن ( سلامت، انديشه) كه نخستين صفت خداوند است، روز سوم ارديبهشت يعني "بهترين راستي و پاكي" كه باز از صفات خداوند است، روز چهارم شهريور يعني "شاهي و فرمانروايي آرماني" كه خاص خداوند است و روز پنجم "سپندار مذ" بوده است. سپندار مذ لقب ملي زمين است. يعني گستراننده، مقدس، فروتن. زمين نماد عشق است چون با فروتني، تواضع و گذشت به همه عشق مي ورزد. زشت و زيبا را به يك چشم مي نگرد و همه را چون مادري در دامان پر مهر خود امان مي دهد. به همين دليل در فرهنگ باستان اسپندار مذگان را بعنوان نماد عشق مي پنداشتند. در هر ماه، يك بار، نام روز و ماه يكي مي شده است كه در همان روز كه نامش با نام ماه مقارن مي شد، جشني ترتيب مي دادند متناسب با نام آن روز و ماه. مثلا شانزدهمين روز هر ماه مهر نام داشت و كه در ماه مهر، "مهرگان" لقب مي گرفت. همين طور روز پنجم هر ماه سپندار مذ يا اسفندار مذ نام داشت كه در ماه دوازدهم سال كه آن هم اسفندار مذ نام داشت، جشني با همين عنوان مي گرفتند.
سپندار مذگان جشن زمين و گرامي داشت عشق است كه هر دو در كنار هم معنا پيدا مي كردند. در اين روز زنان به شوهران خود با محبت هديه مي دادند. مردان نيز زنان و دختران را بر تخت شاهي نشانده، به آنها هديه داده و از آنها اطاعت مي كردند.
ملت ايران از جمله ملت هايي است كه زندگي اش با جشن و شادماني پيوند فراواني داشته است، به مناسبت هاي گوناگون جشن مي گرفتند و با سرور و شادماني روزگار مي گذرانده اند. اين جشن ها نشان دهنده فرهنگ، نحوه زندگي، خلق و خوي، فلسفه حيات و كلا جهان بيني ايرانيان باستان است. از آنجايي كه ما با فرهنگ باستاني خود ناآشناييم شكوه و زيبايي اين فرهنگ با ما بيگانه شده است. نقطه مقابل ملت ما آمريكاييها هستند كه به خود جهان بيني دچار مي باشند. آنها دنيا را تنها از ديدگاه و زاويه خاص خود نگاه مي كنند. مردماني كه چنين ديدگاهي دارند، متوجه نمي شوند كه ملت هاي ديگر شيوه هاي زندگي و فرهنگ هاي متفاوتي دارند. آمريكاييها بشدت قوم پرستند و خود را محور جهان مي دانند. آنها بر اين باورند كه عادات، رسوم و ارزش هاي فرهنگي شان برتر از سايرين است. اين موضوع در بررسي عملكرد آنان بخوبي مشهود است. بعنوان مثال در حالي كه اين روزها مردم كشورهاي مختلف جهان معمولا به سه، چهار زبان مسلط مي باشند، آمريكاييها تقريبا تنها به يك زبان حرف مي زنند. همچنين مصرانه در پي اشاعه دادن جشن ها و سنت هاي خاص فرهنگ خود هستند.

"اطلاع داشتن از فرهنگ هاي ساير ملل" و "مرعوب شدن در برابر آن فرهنگ ها" دو مقوله كاملا جداست.با مرعوب شدن در برابر فرهنگ و آداب و رسوم ديگران،

بي اينكه ريشه در خاك، در فرهنگ و تاريخ ما داشته باشد، اگر هم به جايي برسيم، جايي ست كه ديگران پيش از ما رسيده اند و جا خوش كرده اند!

***

براي اينكه ملتي در تفكر عقيم شود، بايد هويت فرهنگي تاريخي را از او گرفت. فرهنگ مهم ترين عامل در حيات، رشد، بالندگي يا نابودي ملت ها است. هويت هر ملتي در تاريخ آن ملت نهاده شده است. اقوامي كه در تاريخ از جايگاه شامخي برخوردارند، كساني هستند كه توانسته اند به شيوه مؤثرتري خود، فرهنگ و اسطوره هاي باستاني خود را معرفي كنند و حيات خود را تا ارتفاع يك افسانه بالا برند. آنچه براي معاصرين و آيندگان حائز اهميت است، عدد افراد يك ملت و تعداد سربازاني كه در جنگ كشته شده اند نيست؛ بلكه ارزشي است كه آن ملت در زرادخانه فرهنگي بشريت دارد.


یه چیزم خودم اضافه کنم: یادتون باشه که ولنتاین یه مناسبت دینی برای مسیحیاست. تو آمریکا بهش میگن Hallmark holiday که این Hallmark یه شرکتیه که کارت پستال تولید می کنه. منظور این که جنبه تجاریم داره برای اینا. جشن گرفتن ولنتاین اِند غرب زدگیه که هیچ، اضافه به اون چه طرفدار دین باشید چه طرفدار فرهنگ پارسی باید از جشن گرفتنش جلوگیری کنید. مخصوصا که سپندار مذگان فقط سه روز دیر تره و هنوز چیزای ولنتاین و میفروشن!!!

پس چه تو ایران زندگی می کنید چه جای دیگه، جون اون کسی که تو این روز دوسش دارین فقط چند روز بیشتر صبر کنید و روز عاشقا رو ایرونی جشن بگیرید!