اخبار و لینکهای جالب (گودر و ...)

۱۳۹۲/۰۵/۲۳

اسطوره مشی و مشیانه به زبان ساده

مشی و مشیانه از اسطوره های ایرانی باستان را میتوان آدم و حوای ایرانی نامید که روایت خلقت انسان است. این اسطوره را میتوانید در مشی و مشیانه، سه گانه روز اول عشق (محمد محمدعلی، انتشارات کاروان، ۱۳۸۷) بخوانید. در اینجا خلاصه ای از این اسطوره به زبان ساده را از قلم نگارنده میخوانید:
مشیانه زن است و می‌گوید: هیچ چیز این زمین و آسمان بی‌معنا نیست. حتی کور سوی ستاره‌ای در شب‌های طوفانی، یا روزهای آرام و مه‌آلود، حتی آن گل‌های خودرو در کنار جویبار، یا این تک برگی که هم اکنون از درخت گردوی همسایه به حیات خانه من افتاد، هیچ چیز بی‌معنا نیست. چرا که من به عنوان یک انسان، یک آدم، یک زن، بی‌معنایش نمیدانم. من آمده‌ام که به این زمین و زمان معنا بدهم یا معنایی بیرون بکشم و زندگی‌‌ام را با همه رنج‌ها و شادی‌هایش زیبا و با معنا کنم. تصور بفرمائید، این جهانی ‌که ما در آن زندگی ‌می‌کنیم، در روز اول، یا روزی که قرار بود انسان به زمین بیاید، سراسر نور بود و روشنایی. کوه‌ها و دره‌ها و درخت‌ها و آب‌ دریاها و آبشارها، همه پاک و پاکیزه، ساخته و پرداخته و آفریده شده اند. هنوز از تیرگی و تاریکی‌، بیماری و پلشتی خبری نیست. باز هم تصور بفرمایید، در آسمان ها، در آن بالا بالا ها، هورمزد یا اهورامزدا(برای ما فرقی ‌نمیکند کدام) آماده است شاهکارش را جان ببخشد و به این زمین و زمان معنا بدهد. اهورامزدا ، روح کیومرث (پدر بزرگ مشی‌و مشیانه و من و شما) را پیش می‌خواند و جان می‌بخشد. گاو بزرگی را هم پیش می‌خواند و به او هم جان می‌بخشد. به کیومرث می‌گوید تو سر آغازی و همه مردمان از پشت تو به وجود می‌آیند. پس، هورمزد یا اهورامزدا، در جهان سراسر نور، هر دو را در یک زمان به زمین می‌‌فرستد. به زمین داییتی (داییتی کجاست؟ دو نقل قول هست. یکی‌می‌گوید حوالی دشت آمودریا یا جیحون و سیحو‌ن ودیگری آن را حوالی تبریز و رضائیه امروزی می داند...). باری ، آن دو به زمین فرود می‌آیند. کیومرث و گاو، تن‌ خود را در آبشاری پاک و پاکیزه میشویند. کیومرث، با انگیزۀ تجربه اندوزی و یافتن جفت مناسب و بوجود آوردن مشی ‌و مشیانه و پادشاهی بر مردمان به حرکت در می‌‌آید. گاو هم برای پیدا کردن جفت مناسب تا گاوان دیگری بیافریند و در خدمت فرزندان آدمی ‌چون کیومرث باشد. هر دو به حرکت در می‌‌آیند. هر دو سالیانی چند، سراسر ایران ویج را می‌‌گردند. هر دو از میوه درختان میخورند و خواب و خوراک را تجربه می‌‌کنند. تجربه‌ها می‌‌آموزند تا در اختیار فرزندان خود قرار بدهند. اما هرچه می‌‌چرخند و هر چه می‌‌گردند از جفت مناسب خود خبر و اثری نمی‌‌یابند. ساده دلانی هستند که نمی‌دانند عمرشان فقط و فقط سی سال تعیین شده است و خود پیش در آمد انسان‌ها و حیوان‌های مفیدی هستند که در آینده می‌‌آیند. هر دو خسته و درمانده، سر رو به آسمان بلند می‌‌کنند. نخست آرام و سپس به صورت گلایه و سرانجام به صورت فریادی اعتراض آمیز به اهورامزدا یا هورمزد، می گویند مگر تو برای ما وظیفه تولید مثل معین نکرده ای؟ مگر تو نگفتی جفتی مناسب به ما میدهی ‌و فرزندان ما سروران زمین و زمان خواهند شد؟ پس کو آن جفت مناسب تا با ما در آمیزند و به این زمین و زمان معنا بدهند؟ با آغاز سخنان پرخاش گونه و گلایه آمیز کیومرث و گاو، اهریمن که نماینده تاریکی‌است، از خواب بیدار می‌‌شود و تازه می‌‌بیند، اهورا مزدا یا هورمزد، برای خود جهانی ‌ساخته سراسر نور و روشنایی و عنقریب است که نسلی از بشر برروی زمین مستقر سازد و دمار از روزگار او در آورد. پس به صورت ماری عظیم الجثه از عمق تاریکی و از زیر آب‌ها‌، خود را به سطح زمین می‌رساند. نخست آب دریا‌ها را شور میگرداند. سپس به درختان شته و امراض دیگر می‌ریزد. زمین را از جانوران موذی و زهر آگین انباشته می‌کند و گرسنگی و تشنگی را به کیومرث و گاو مستولی می‌سازد. اهریمن نخست، به گاو حمله می‌‌کند. علف‌های پیرامونش را مسموم می‌‌سازد. او را می‌‌کشد. غافل از آن که گاو به سبب داشتن طبع گیاهی، همین که می‌‌میرد و جسمش جذب زمین می شود، از اندام‌هایش ۵۵ نوع غله و ۱۲ نوع گیاه شفابخش از زمین می‌‌روید و یاران اهورا مزدا یا اورمزد، نطفه گاو را به ماه می‌‌برند و به صورت انواع حیوانات مفید از جمله دو گاو نر و ماده در می‌‌آورند و ۲۷۲ حیوان مفید اعم از مرغان هوایی و ماهیان دریایی‌ جان می‌‌گیرند. بعد از مرگ گاو، اهریمن به سراغ کیومرث می‌‌آید. انواع دردها را به جان او سرازیر می‌‌کند تا از پشت او انسان هایی با نام مشی ‌و مشیانه به وجود نیایند و ذکر اهورامزدا نگویند. اما کیومرث، در آخرین لحظه حیات، در حال ذکر اهورا محتلم می‌‌شود. نطفه او می‌‌ریزد بر زمین، و مادر زمین یا زمینِ مادر، نطفه او را در خود می‌‌گیرد تا مشی ‌و مشیانه را بوجود آورد. از اندام کیومرث، معدن‌های زرّ و سیم، آهن، روی، قلع، سرب و الماس و آبگینه به وجود می‌‌آید و چهل سال بعد، از زمینی که نطفه کیومرث بر آن ریخته بود، شاخه گیاه ریواس می‌‌روید. ریواس گیاهی بود که یک ساقه و پانزده برگ داشت به نشانه ۱۵ سالگی... ساقه ریواس آرام آرام رشد می‌کند، و به شکل دو آدم، دو انسان مشاهده می‌‌شود. معلوم نیست کدام زن است و کدام مرد. هر دو برابر، هر دو مساوی، هر دو همقد و همشکل، و در همان نقطه موسوم به داییتی چشم به جهان می‌‌گشایند و از تنه سبزشان جدا می‌‌شوند. در آبشار پیش رو سر و تن ‌هم را می‌‌شویند. ۳۰ روز گرسنه می‌‌مانند، تا به حرکت در آیند. اهورامزدا به آنان گفته است، وظیفه‌شان سکونت بر روی زمین و زاد و ولد است. آن دو هم چون کیومرث از میوه درختان می‌‌خورند و اندک اندک تغییراتی در ظاهر خود مشاهده می‌‌کنند. یکی ‌موی پشت لبش سبز میشود، آن دیگری آرام آرام سینه هاش بر جسته می‌‌شود. یکی ‌آرام آرام بازوهایش بزرگ و قوی می‌‌شود، آن یکی ‌ران هایش... روزها و شب ها، باز هم میوه درختان می‌‌خورند و از چشمه‌های پاک و پاکیزه آب می‌‌نوشند و زیر نور مهتاب، می‌‌خوابند و به ستاره‌ها نگاه می‌‌کنند. سرانجام این دو هم خسته و درمانده می‌‌شوند که چرا اهورامزدا، نمی گوید چگونه به وظیفه شان عمل کنند! روزی که از فرط درماندگی می‌‌خواهند به درگاه اهورامزدا اعتراض کنند، سر راه خود بزی سفید مو می‌بینند. مشیانه به پستان‌های بزرگ بز نگاه می‌‌کند. مشی‌که قوی تر بود، بز را بر تخت سنگی‌ قرار می‌‌دهد. شیر از پستان بز می‌‌چکد. دهان نزدیک می‌‌کند و می‌‌چشد. هر دو می‌‌خورند. مزه شیرین آن را زیر دندان مزه مزه می‌‌کنند. قوت می‌‌گیرند. به قصد در آمیختن کشتی‌می‌‌گیرند. مشی‌که مرد بود و به مرور جسمش قویتر شده بود، سرانجام مشیانه را بر زمین می‌‌زند. اما هنوز نمی‌داند جایزه‌اش چیست. حوصله‌شان سر میرود. سر به سوی‌آسمان بر می‌‌دارند که ‌ای اهورامزدا! ‌ای اورمزد! ‌ای آن که آن بالا نشسته‌ای چرا سکوت می‌‌کنی‌؟ چرا نمی‌‌گویی کیومرث با جفتش چه کرد تا ما آن کنیم و بچه دار شویم؟ آن دو نمی‌‌دانستند اندام‌های درونی‌‌شان کامل نیست ( توجه به تکامل ). ندا می‌‌آید. شما‌ها گناه کردید. من شما را گیاه خوار آفریدم. شما به تحریک اهریمن شیر خوردید... هر دو پیش خود گفتند باشد نمی‌‌خوریم. اما سوال اصلی ‌همچنان باقی‌بود. ما چه زمان و چگونه درهم می‌‌آمیزیم و بچه دار می‌‌شویم؟ ... روزها می‌‌گذرد و آن دو در گشت گذار بر روی زمین، روزی سر راه خود، گوسفندی تیره رنگ و آواره می‌‌بینند که پستانی پر شیر ندارد تا بخورند یا نخورند. نمی‌‌دانند با آن بز سرگردان چه کنند. ناگاه باز یا عقابی بالا سرشان به پرواز در می‌‌آید و کبوتری شکار می‌‌کند و پیش چشمان آن دو، شکمش را پاره می کند و گوشتش را می‌‌خورد. هر دو با عقل ناقص خود در مییابند این یک راهنماست. حالا مانده‌اند از سوی اهریمن است یا اهورا؟ هر چه به آسمان چشم میدوزند و گوش می‌‌سپارند، نه آثاری از اهورا می‌‌بینند نه اهریمن. پس سنگ تیزی مییابند و شکم گوسفند تیره مو را می‌‌درند بله شکم گوسفند را پاره می کنند. هر دو گوشت خام را اندکی‌می‌‌خورند و گرسنه پس میزنند که این خوراک آدمیزاد نیست. ناگاه آسمان رعد و برق می‌‌زند و جرقه و آذرخشی بر درختی می‌‌افتد و آن‌ها سوزندگی آتش را کشف می‌‌کنند. حس زنانه به مشیانه دستور می‌‌دهد، گوشت را به آتش بیندازد. که می‌‌اندازند و میخورند و سیر می‌‌شوند و قوت میگیرند تا می‌آیند با هم کشتی ‌بگیرند، ندا می‌‌آید، چرا گوشت خوردید؟ خوردن گوشت هم از حیله‌های اهریمن بوده است و... هر دو رو به آسمان فریاد می‌‌زنند، تو ‌ای اهورامزدا!‌ ای هورمزد! نگفته بودی گوشت نخورید و ما گناه ندانسته کردیم. اما وظیفه زناشویی ما چه شد؟ اهورامزدا بر آن دو خشم می‌گیرد و آنان را ۵۰ سال به همان حال نگاه می‌دارد. در این فاصله، بهار و تابستان و پائیز و زمستان‌ها را از سر می گذرانند، دیگر می‌‌دانند زمستان‌ها می‌بایست با برگ و الیاف درختان خود را بپوشاند و از چوب درخت ظرف چوبی بسازند و سر پناه داشته باشند. پس به غار‌ها پناه بردند. تابستان‌ها بر اثر گرما در آب‌ها شنا کنند و ... در پایان ۵۰ سال از بس بی‌خود و بی‌جهت با هم گلاویز شده بودند، با سر و صورتی‌زخمی از هم بدشان می‌‌آمد که ناگهان فرمان آمد چه باید بکنند! و آن کردند که اهورامزدا وظیفه کرده بود. گویند اولین فرزندان آن دو یک دختر و پسر بسیار شیرین بودند که یکی ‌مشی‌و یکی هم ‌مشیانه خوردند. اهورامزدا فرمان داد، فرزندان خود را نخورید. پس آن دو فرزندان خود را بزرگ کردند. اولین جفت فرزندان آن دو، سیامک و شک بودند. در بعضی نسخه‌ها آمده سیامک و سامی بودند که با هم ازدواج کردند. مشی ‌و مشیانه پس از صد سال زندگی‌ جان به جان آفرین دادند . اما نسل بشر ادامه یافت و رسید به آن جا که پس از سیامک، هوشنگ پیشدادی آمد و سپس طهمورث دیوبند و سرانجام جمشید جم ایرانی که مراسم نوروز باستانی را ساخت و توسط ضحاک ماردوش سقوط کرد.